ظاهر و باطن انسان
در ادامۀ بحث «بصیرت» (جلسۀ 9، 3 جمادیالثانی 1441) به تبیین موضوع «ظاهر و باطن انسان» میپردازیم.
از مردمی گفتیم که مثل ما بودند؛ اما به جایی رسیدند که به خدا پناه میبریم از اینکه عاقبتمان مثل آنها شود! دیدیم دردشان بیبصیرتی بود. میخواهیم در حدّ مقدمه، از حقیقتی بگوییم که باید نسبت به آن بصیرت داشته باشیم؛ آن هم در زمانهای عجیب که در آن، زندگی براساس اصول انسانیت و حرکت در مسیر ولایت، بسیار سخت است.
خداوند در آیات ابتدایی سورۀ انسان میفرماید:
"هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً. إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً. إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً. إِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرينَ سَلاسِلَ وَ أَغْلالاً وَ سَعيراً."
آیا روزگاری بر انسان گذشت که شیء قابل ذکری نبود؟ همانا ما انسان را از نطفهای آمیخته خلق کردیم و او را میآزماییم؛ پس سمیع و بصیر قرارش دادیم. همانا راه را به او نمایاندیم؛ خواه شاکر باشد، خواه کفران کند. ما برای کافران، غل و زنجیرها و آتش سوزان آماده کردیم.
شأن نزول این آیات، نان دادن حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) و همسر و فرزندانش به مسکین و یتیم و اسیر بود. اما دیدیم آن بانو نه فقط سفرۀ نان، بلکه سفرۀ اسماء الهی را برای نوع بشر گشود و حتی فرزندانش را فدا کرد تا این سفره برای همیشه باز بماند. چنانکه در خطبههای مدینه نیز از انحراف مردم از مسیر ولایت شکوِه میکرد، نه از زخم و دردهایش.
اینجا در آیۀ اول، بودن انسان، هم اثبات شده و هم در عین حال نفی شده است. به نظر میرسد این بودن در عینِ نبودن، به دو رتبه یا دو بُعد از وجود او اشاره دارد. آیه از رتبهای میگوید که انسان بود یعنی شیئیت داشت، اما قابل ذکر نبود یعنی تعین مادی نداشت. این رتبه یا همان شیئیت، اصلِ بودن انسان و وجود باقی و ابدی اوست.
به عنوان مثال، دانۀ پرتقال را در نظر بگیرید. دانه هست، یعنی شیئیت دارد و قابلِ پرتقال شدن است؛ اما هنوز پرورش نیافته و پرتقال نشده است. پس باید در موقعیت و شرایطی قرار گیرد تا پرتقال شود؛ یعنی در خاک مناسب کاشته شود تا با باغبانی مناسب رشد کند، ریشه و ساقه و... دهد و شکل، رنگ، بو، خاصیت و هرچه در درونش هست، به ظهور برسد. اما این هم آخر کار نیست؛ بلکه باید خودش دانه دهد تا بودنش در نوع پرتقال، تداوم داشته باشد.
انسان نیز پیش از این بدن مادی، ایجاد شده و موجود بوده است. آن موجودیت، وجود باقی یا همان شیئیت اوست که باید خلق میشده تا تعین بگیرد، یعنی قابل ذکر گردد. پس از خلق هم این موجودیت از بین نمیرود؛ بلکه در شرایطی قرار میگیرد که میتواند پرورش یابد تا خلیفۀ خدا باشد و هرچه در درونش دارد، آنبهآن بیشتر به ظهور برسد.
نکتۀ مهم هم اینکه خلقت مذکور انسان، زمانی میتواند ثمره دهد که سمع و بصرش فعال باشد. برای همین خداوند او را سمیع و بصیر قرار داده است تا بتواند شیئیت خود را پیدا کند؛ به این شرط که آنقدر چشم و گوش سرش را مشغول دیدن و شنیدنِ ظاهر دنیا نکند که سمع و بصر حقیقیاش از امور غیبی غافل بماند.
پس فکر نکنیم ما همین بدن مادی هستیم که در کرۀ زمین آمدهایم. ما در درون این بدن، بذری هستیم که آن را از یاد بردهایم؛ چرا؟ چون «دانه، پنهان و درخت است آشکار»! ما وقتی در خاک رفتیم و ریشه دادیم، حواسمان به ریشه پرت شد و ذوق کردیم؛ ساقه دادیم، بیشتر خوشحال شدیم؛ برگ دادیم، فقط خود را دیدیم؛ شکوفه شدیم، دیگر دانه یادمان رفت؛ میوه هم که دادیم، فکر کردیم همه چیز همین است که میبینیم و دیگر به کمال رسیدهایم!
پنداشتیم ما همین بدن و ذهن و خیال و قدرت هستیم. روزی از پدر و مادر متولد شدهایم؛ مدتی در دنیا با اسم، قیافه، قد، وزن، وطن، مدرک، شغل، مقام، همسر، فرزند و... زندگی میکنیم؛ بعد هم روزی میمیریم و تمام. اما غافل از آنکه اینها همه، یک روز آمدهاند و یک روز میروند و اگر دیدمان فقط به همینها باشد، ابتر میمانیم؛ یعنی به کمال لایق خود نمیرسیم و در ابدیت، بودن خود را درک نمیکنیم. چون ما این نیستیم؛ حقیقتی فوق تمام این شئون داریم که بقایمان به آن است. البته پنهان است؛ اما تا آن نباشد، هیچیک از این شئون آشکار نمیشود.
خلقت ما از نطفه است؛ اما شیئیت و نحوۀ بودنمان این نیست. اگر این را بفهمیم، اسیر شاخ و برگها نمیشویم. به دنیا میآییم، بازی میکنیم، بزرگ میشویم، درس میخوانیم، کار میکنیم، ازدواج میکنیم، بچهدار میشویم، عروس، داماد، نوه، نتیجه...؛ زندگیمان را میگذرانیم و میدانیم زندگی، غم و شادی دارد؛ اما دلمان را به خوشامدها و بدآمدها بند نمیکنیم و نمیگذاریم تعلقات توهمی نسبت به این شئون، در قلبمان جای گیرد.
حتماً دیدهاید درخت هرچه تنومند میشود و بیشتر شاخ و برگ میدهد، هرسش میکنند؛ نه اینکه بیشتر به آن پیرایه بزنند و خرت و پرت از آن آویزان کنند. حتی میوه هم که داد، سریع آن را میچینند تا استفاده شود؛ چون اگر بماند، میپوسد و دیگر به درد نمیخورد. پس چرا ما هرچه سنّمان بالا میرود، بیشتر به شاخ و برگها میچسبیم؟ احساس سنگینی نمیکنیم؟ شاید میپنداریم باید اینها باشند، تا ما باشیم! اما مگر نگفتیم بودن ما فراتر از این است؟
تازه نه تنها خودمان هرس نمیکنیم، سیستم طبیعی عالم هم که میخواهد هرس کند، در مقابلش میایستیم و ناراحت و معترض میشویم. اصلاً به این نمیاندیشیم که نحوۀ بودن نظام هستی، "يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ" است، نه "كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ"[1]؛ یعنی شیئیت نظام عالم، باقی است و در برابر این بقا، تمام شئون، عین فنا هستند و دیر یا زود، همین نمودشان هم محو میشود و از بین میرود.
پس نه تنها باید بپذیریم که شاخ و برگها رفتنیاند، بلکه بکوشیم خودمان پیرایۀ اضافه به آنها نزنیم و دل به جلوههای رنگبهرنگ دنیا ندهیم. وگرنه آنقدر سنگین میشویم که خودمان تحت پوشش شاخ و برگها و پیرایهها قرار میگیریم و اینها برایمان غل و زنجیری میشوند که عاقبت، ما را به آتش میکشانند؛ "...سَلاسِلَ وَ أَغْلالاً وَ سَعيراً". آنجاست که شئون خلقت ما، شیئیت و وجودمان را از ما میگیرند و ما میمانیم با حسرتِ بودن!
دیدهاید گاهی زواید آنقدر زیاد میشوند که حتی جا برای میوه نمیماند؟
تازه انسان فقط یک میوه ندارد؛ بلکه بذری است که باید جامع اسماء الهی را به ثمر برساند. دیگر ببینید چقدر لازم است هرس کند. البته نه در بیرون؛ یعنی قرار نیست زندگی را تعطیل کند و همه چیز را کنار بگذارد. اصل هرس در درون است؛ یعنی در قلبش تعلقی به شاخ و برگها نباشد تا برای حفظ آنها، دست به خلاف و معصیت نزند و اگر هرس شدند، کارش به کفر و ناامیدی نرسد.
آری؛ هستی از آنچه ما میپنداریم، خیلی بزرگتر است. بودن و وجود داشتن، معنایی بسیار فراتر از آنچه روی زمین میبینیم، دارد. و انسان، جامع تمام این عظمت و بزرگی است. اما تا نفهمد از کجا آمده و اصلِ بودنش چیست، نمیفهمد اینجا چه میکند و به کجا میرود. دلیل عمدۀ اینهمه اضطراب، افسردگی و بیماری روانی در بین انسانها نیز جهل به همین مسئله است. پس بیایید ذرهای از آغازمان بگوییم تا بفهمیم کجای کاریم.
مهد خلقت ما، زمین است. زمین، سیّارۀ کوچکی است در منظومۀ شمسی و آن هم منظومهای کوچک در کهکشان راه شیری و آن هم جزئی از بیکرانِ آسمانهاست. بذر وجودی و دانۀ ناپیدای تمام این مراتب، عقل است؛ اولین تجلی حق در نظام هستی که یک وجهش رو به ذات اوست و وجه دیگرش در خلقت افلاک.
پیش از آنکه نطفۀ آدمی پدید آید، افلاک و کهکشانها آفریده شده بودند. سالهای نوری سیر و حرکت کردند تا زمین به این کوچکی بتواند خلق شود. دوباره مدتزمان بسیار گذشت تا عناصر زمین به تعادل برسند، بدون اینکه یکدیگر را خنثی کنند. آنگاه این عناصر با هم درآمیختند و یکی شدند.
ابتدا جمادات یا همان معادن و سنگها شکل گرفتند. سالها گذشت تا پخته و متکامل شدند. پس از آن، نباتات یا همان گیاهان رشد کردند. سالها بعد نیز حیوانات پدید آمدند و اینجا کلید آغاز شکلگیری نطفۀ انسان در زمین زده شد؛ نطفهای که میتوانست دانۀ ناپیدای عقل را به تمامی بپذیرد و به تمامی ظهور دهد.
پس گزافه نیست اگر میگویند: «ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند/تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری». تازه بالاتر از این، باید گفت: تمام هستی آفریده شده و در کار است تا انسان آفریده شود. پس دیگر چه جایی دارد او خود را آنقدر کوچک کند که اسیر همین ابر و باد و جماد و نبات، بلکه اسیر توهمات خود شود؟!
ما حقیقتی هستیم که این بدن، تنها، سایۀ آن است. اولاد هم آنقدر به ما نزدیک و امتداد وجودمان هستند، که شاید بتوان گفت: سایۀ سایهاند. اما سایر شئون حتی این هم نیستند. پس چطور میشود اینقدر از خلقت خود دور افتاد؟! نطفۀ انسان، قابلیت ظهور تمام اسماء الهی را دارد؛ یعنی تمام مراتب هستی را در خود دارد و اینجا آمده تا میوۀ عقل بدهد. اما افسوس که "أَكْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ"[2]؛ یعنی دنبال اصل خود نمیروند و به پیرایهها چسبیدهاند.
پس زمین، همۀ جهان نیست؛ نقطۀ کوچکی از جهان است. منتها نقطۀ برگزیدهای که همۀ جهان برای آن کار میکنند. چرا برگزیده است؟ چون خلیفۀ خدا در آن ظهور میکند، شاخ و برگ میدهد و در میوهاش وجود را استمرار میبخشد.
برای همین انسان، عالم صغیر است یعنی جمع همه چیز؛ و عالم، انسان کبیر است. او زبدۀ آفرینش است و همۀ هستی در تسخیر اوست. اوست که لیاقت دارد و میتواند حق را هم در بیرون و هم در نفس خود نشان دهد؛ چنانکه خداوند فرموده است: "سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ..."[3]. اما کو؟!
وطن ما الله است، مقصدمان نیز؛ "إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ". این وسط آمدهایم زیباییهای او را ظهور دهیم. اما واقعاً چقدر با اسماء الهی حرکت میکنیم؟ مگر نخواندیم و ندیدیم مهاجرین و انصار که از همه چیز گذشته بودند، چطور در مقابل خدا ایستادند و مانع ظهور نورش شدند؟ آنوقت ما چه براتی داریم که در این آخرالزمان فقط با چند عمل صوری، خود را اهل نجات بدانیم؟ آنها از اول، نه کافر و مشرک بودند، نه مبغض، نه بیتفاوت؛ فقط بصیرت نداشتند! ازاینرو در فتنههای دنیا که اقتضای ناسوت است، به خطر افتادند. ما چه جوازی داریم که خیالمان راحت باشد فریب نمیخوریم؟!
مطمئن باشیم بدون بصیرت، نه محبت به درد میخورد، نه علم و عبادت؛ و لازمۀ بصیرت، همین شناخت خود و حقیقت هستی است. انسان بیبصیرت، منافق است؛ یعنی رابطۀ درون و بیرونش را تشخیص نمیدهد. در درون مییابد، اما در بیرون نمیفهمد چه کند! چون نه دانۀ پنهان وجودش را میشناسد، نه شاخ و برگهای ظاهریاش را.
و اینجاست که حضرت علی(علیهالسلام) میفرماید: «کاش ده نفر از شما را میدادم و یکی از یاران معاویه را میگرفتم»[4]! چون آنها باطلشان را تشخیص میدهند و میدانند چگونه آن را حفظ کنند، اما شما به راه حقّتان بصیرت ندارید! شور و احساسات دارید؛ اما به همان اندازه هم به امامتان ضربه میزنید و دست دشمن را باز میکنید تا به کارش ادامه دهد. امام مثل کعبه است، باید دورش طواف کنید؛ نه اینکه حتی وقتی سراغتان آمد، به او پشت کنید!
خلاصه آنکه در باطن این ظاهرِ انسان زمینی، انسانی عقلی و الهی است. دانۀ وجود او روح است که "الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي"[5]؛ و ظاهرش غلاف و قالبی است که این دانه را در بر گرفته. با بدن و اعضایش در زمین است و آنبهآن فنا و سایه بودنش را میبیند. اما با رتبۀ اعلای وجودش یعنی قوا و اسماء الهی، ثابت و باقی است؛ که "ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ..."[6]. در دنیا مرگ و تغییر و تبدل دارد و بدنش هرلحظه تغییر میکند؛ اما خودش همیشه خودش است.
دانۀ هر میوه، ثمرۀ نهاییاش است که بقا و تداوم میوه در گرو آن است؛ یعنی باید خودش دانه دهد تا شیئیتش حفظ شود. پس هم مبدأ و هم غایت و معاد میوه، دانۀ آن است. دانۀ وجود ما نیز در درونمان نهفته و اگرچه دیدنی نیست، یافتنی، چشیدنی، عاشق شدنی و دل باختنی است. حال ببینیم چه ثمرهای از خود دادهایم و برای خود، برای نسلمان و برای نوعمان چه به جا گذاشتهایم؛ آیا فقط شاخ و برگ دنیا را دیدهایم یا عقل را ظهور دادهایم؟
[1]- اشاره به آیات 26 و 27، سورۀ رحمن: "كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ. وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ"؛ هرچه بر آن[زمین] است، فانی است و وجه پروردگارت میماند که صاحب جلال و اکرام است.
[2]- اشاره به آیۀ 103، سورۀ مائده: بیشترشان تعقل نمیکنند.
[3]- سورۀ فصّلت، آیۀ 53: آیات خود را در آفاق و در نفسهایشان به آنها نشان خواهیم داد تا برایشان روشن شود که او حقّ است.
[4]- نهجالبلاغه، خطبۀ 97.
[5]- اشاره به آیۀ 85، سورۀ إسراء: روح از امر پروردگارم است.
[6]- سورۀ نحل، آیۀ 96: آنچه نزد شماست، تمام میشود و آنچه نزد خداست، باقی است.
نظرات کاربران